قیدار

از دیروز یه کتاب رو شروع کردم به اسم قیدار که نویسندش  رضا امیرخانی هستش 

از این نویسنده ۵تا کتاب دیگه هم خوندم و از سبکش خوشم میاد ( من او ـ بیوتن‌ ـارمیا ـنفحات نفت ـ جانستان کابلستان) 

قهرمان داستان تا این وسطاش که من خوندم همین قیدار خان هستش که شبیه قهرمان ذهنی هست که من از یه مرد برای خودم ساختم 

شاید عجیب به نظر بیاد ولی من در کل مردان میانسال مقتدر و عاشق رو خیلی از این مردهای جوون بیشتر دوست دارم!یه مرد کامل تو ناخودآگاه من یه مرد میانساله با موی جو گندمی و قوی و ساده و صادق که مثل یه کوه..... مثل یه تکیه گاه میمونه 

 

یادمه یکبار سر یه بحثی وقتی اینو به استاد روانپزشکم گفتم مثل تموم روانپزشکا دنبال ریشه هاش گشت و بعد از کلی بحث گفت تو چون عاشق پدرت بودی و پدرت از نظر تو تموم این خصوصیات رو داشته پس توی ذهنت اینطور تصویری از یه مرد ایده آل ساختی ....بعدش هم خندید و گفت بد هم نیستا الان من کلی به خودم امیدوار شدم که ممکنه زنهایی مثل تو  هم باشن!!! 

 

حتی اینو به محمد هم گفتم و اون با تعجب زل زده بهم که یعنی چی؟؟؟؟ 

خندیدم و گفتم یعنی اینکه امکانش هست وقتی تو ۵۰ ساله بشی من خیلی بیشتر از الان عاشقت بشم!!! 

اونم گفت یه معنی دیگه هم داره....یعنی اگه تو ۱۹سالگی که تصمیمهای زندگیت رو با نظر پدر و مادرت میگرفتی با من ازدواج نکرده بودی .....الان که تصمیمهای مهمت رو هم تنهایی میگیری شاید من تو خواستگاری از یه مرد ۴۵ ساله شکست میخوردم........... 

 

 

اعتراف میکنم که وقتی به حرفش فکر میکنم میبینم بعید هم نبود....

من یه ترسو هستم

 

گاهی خسته میشم که اینقد منطقی و به قول اطرافیان با شعور!!باشم 

خسته میشم که همه از من میخواهند خوب درک کنم خوب بفهمم رفتار ناشایست نداشته باشم کامل باشم الگو باشم.....

از بچگی همینطور بودم 

جمله آشنا از دهان معلم وفامیل وهمسایه و مغازه دارو...این بود که این خانوم تر از سنش هست 

منطقی تر از همسن و سا لاش هست وقابل اعتماده 

هیچوقت از اعتماد سو استفاده نمیکنه 

دوستام برای کلاس زبان و ورزش و...همیشه تحت نظارت خانواده بودن وپدر و مادر من همیشه میگفتن هرکلاسی میدونی برات مفیده برو هرطور دوست داری برو خواستی بگو بیایم دنبالت خواستی خودت اژانس بگیر یا با اتوبوس بیا ..

اصن خواستی بعد کلاس با دوستت برو بستنی بخور خواستی بعد کلاس یک ساعت برید پارک..... خواستی برو خونشون درس بخون زنگ بزن بیایم دنبالت  آخه میدونیم دوستات رو خوب انتخاب میکنی.....ما بهت اعتماد داریم.....

اینا جز آرزوهای بعضی دوستام بود که اینقد زیر ذره بین خونواده نباشن ولی گاهی اعصابم رو خورد میکرد 

حالا که بهش نگاه میکنم میبینم این مثل یه عقده شده برام!!! 

این که اینقد همه بهم اعتماد نداشته باشن .......... 

اینقد بزرگ.... نباشم....

اینقد منو منطقی نبینن 

اینکه  اینقد سنگ صبور همه نباشم 

اینقد طرف مشورت نباشم  

اینکه وقتی ۵سالم بود بگن مثل بچه ۱۰ ساله منطقیه 

تو ۱۵ سالگی درهرموردی باهام مشورت کنن 

تو ۱۹ سالگی ازدواج کنم و همه بگن شعور ۳۰ ساله هارو داره  

تو ۲۲سالگی بچه دار بشم و همه از حس مادرانه و رفتار پختم تعریف کنن و منو به رخ دختراشون بکشن  

خیلی بده خیلی بد 

وقتی همه ازت انتظار دارن آدم خوبه قصه باشی 

یه قهرمان یه قهرمان که از نظر خودت پوشالیه...

بگن به پزشکیش میرسه 

به شوهرش میرسه به بچش میرسه به مامانش میرسه به تفریحش میرسه به تحقیقش میرسه به کوفت میرسه به زهر مار میرسه..............

ولی  

ته دلم میگم کاش گاهی منم بزنم توی ذوق اطرافیانم!!! 

حتما خیلی مسخره به نظر میاد 

گاهی میخوام مثل یه بچه سرتق و ننر پاهامو بکنم توی یه کفش اونقد نق بزنم که همه حالشون ازم به هم بخوره!!!! 

یا راز یکی رو ناخواسته فاش کنم که دیگه بهم اعتمادنکنه... 

اینم شاید یه جور دیوونگیه ...شاید نوعی روانپریشیه....

میخوام یه بار به یکی از این پیرزنهای فامیل که داره برام ۱ساعت درددل میکنه بگم ببخشید اعصابم ازتون خورد شد میشه حرف نزنید؟؟؟؟ 

دلم میخواد بگن بابااینم مثل بقیست .... مارو باش ازش چه بتی ساخته بودیم!!! 

خیلی بده و خیلی سخت که ازت یه بت بسازن ولی تو اون بت نباشی...

دلم میخواد وقتی از یکی خسته میشم بگم ببخشید میشه خفه شید؟؟؟یا وقتی میگن مانا حان چرا به ما سر نمیزنی نگم از مشغله زیاد و از کار و از زندگی و این حرفاست بلکه بگم چون خوشم نمیاد بهتون سر نمیزنم!! 

خواهرم نگه اگه یکی تو دنیا باشه که بشه کامل بهش اعتماد کرد این ماناست....  

اینقد بهم از این عقاید تزریق شده که خودم هم باور کردم 

تو جمع دوستانه گاهی نقش یه مامان بزرگ رو بازی میکنم که همه میخوان دلیل ازدواج موفق دلیل اینکه همیشه لبخند میزنه دلیل اینکه نق نمیزنه دلیل اینکه منطقی فک میکنه دلیل اینکه  

الگو شده رو بدونن.... 

گاهی میخوام فریاد بکشم بگم اینی که همش میخنده اینی که شوهرش ازش راضیه مامانش ازش راضیه کلا همه ازش راضین........من نیستم 

من اینی که شما میبینید نیستم 

یه آدمم...که دلم میخواسته گاهی کار هیجان انگیزی بکنم حتی اگه هنجارشکن باشه 

دلم میخواسته یه بار با چشم گرد به من نگاه کنن و بگن وای از تو بعیده....بگن پس مانا هم بعععله.... 

ولی 

نتونستم  

ولی   

نمیتونم

شاید  

چون

یه ترسو.....هستم  

توضیح نوشت:دسته ای از نوشته هام هستن که مثل یه اعتراف به خودم هست ومدت زیادی چرک نویس بودن تا بعد پست بشن...... 

این اولیش هستش