آخر هفته با طعم عملیات احیا

آخر هفته ها گاهی میریم ییلاق... 

یه منطقه خوش اب و هوایی ۴۰ کیلومتری شهر هست که یه خونه باغ  اونجا داریم 

خیلی وقتا حوصله رفتن رو ندارم و دلم میخواد تو خونه بشینم و فقط استراحت کنم ولی به خاطر مانی و محمد نه نمیگم و میرم 

هفته گذشته هم ۵شنبه ظهر راه افتادیم که بریم  

از دیروزش به خاطر یه نوزاد تو بخش نوزادان اعصابم خراب و ذهنم درگیر بود 

قیافش همش جلو چشمم بود چطور یه دفه بدحال شد و من چقد عصبی بودم 

اول مرتبا با آمبو بگ بهش اکسیژن زدیم ..........جواب نداد........انتوبه شد.........  

فوق نوزادان رو خبر کردیم که گفت تو راهم.......   

ماشین ایستاد..... 

گفتم چی شد 

محمد با یه آه بلند گفت پنچر کردیم...... 

پیاده شدیم 

درست جلو یه سری از این مغازه های جاده ای پنچر شده بودیم 

میدونستم زاپاس نداریم  ........ 

محمد لاستیک رو برداشت که ببره یه آپاراتی همون نزدیکی.....مانی هم اصرار که باهاش بره........ 

منم کنار جدول یه مغازه نشستم.......  

 

 

عکس سینش آماده شد ...یه نموتوراکس خفیف داشت...........نباید به خاطر اون اینقد بدحال میشد گیج شده بودم........گفتم ست رو بیارن و لوله سینه هم براش گذاشتیم .......ولی بازهم جواب نمیداد.........چشماش وق زده وصورتش سیاه بود......... 

بازم اپی نفرین و ماساژ............  

 

یه پیکان ایستاد و یه زن و مرد با ۳تا بچه پریدن بیرون..... 

مرده رفت تو فالوده فروشی کنار من و با یه سینی فالوده برگشت........ 

۴روز پیش بود که مانی فالوده خواست و براش نگرفتم؟؟؟؟؟؟.......... 

یکی از بچه هاش یه دختر کوچولوی ۳ یا ۴ساله ناز و فوق العاده کثیف و ژولیده بود..... 

فالوده رو با چه کیفی میخورد........ 

نوزاد بیمارستان هم دختر بود..........یه دختر نارس ۱.۵ کیلویی.....  

 

 

فوق نوزادان رسید.......چش شده خانم دکتر؟؟؟ 

گفتم نمیدونم ................. 

گفت نمیدونی یعنی چه؟؟؟؟ 

گفتم دکتر هرکاری تونستم کردم جواب نمیده............. 

سریع ماساژ رو ادامه داد و بعد هم اپی نفرین رو مستقیم به قلبش زد.......... 

ضربان قلبش بالاتر اومد......... 

با ادامه احیا رنگش هم کم کم بهتر شد........... 

 

 

 

زل زده بودم به دختر کوچولو با فالودش که مرتبا از لب و لوچه و لباسش میریخت .. 

ناخودآگاه میخندیدم.......چشمم به باباش افتاد که زل زده بود به من و مادرش که زل زده بود به شوهرش...........  

 

دکتر پرسید دارو هاش چیا بوده؟؟ 

پرستار کاردکس رو آورد 

آمپی سیلین...وانکو مایسین........کلسیم... 

دکتر فریاد زد کلسیم رو کی و چه ساعتی بهش زده.......... 

یکی از پرستارهای تازه وارد با رنگ پریده اومد جلو ......من زدم دکتر ساعت ۱۱ 

دکتر:درست زمانی که بدحال شده.......کلسیم رو شوت کردی حتما شوت کردی همینه بچه طفل معصوم ایست قلبی کرده............جواب خدا رو چی میدی؟؟؟؟؟؟؟؟بچه هایپوکسی کشیده ......الان برگشت.......ولی برو دعا کن رو مغزش......... 

 

 

کاسه فالوده واژگون شد رو زمین و رشته های فالوده مثل کرم توی خاک وول میخوردن..... 

دختر بچه ضجه میزد......فالودم .............فالودم ریخت.......... 

مادرش یه سر چادرش رو تو دهن گرفته بود و بچه رو بغل کرد......... 

اشکال نداره مادر حتما چشم کسی بهش بوده......بهتر که نخوردی........نیم نگاهی به من کرد و رفت توی ماشین...... 

شوهرش از مغازه اومد بیرون کنار من که رسید گفت:تنهایی؟؟؟ ............ 

زن صدازد علی .......علی .....بیا بچه ها گرمشونه........   

 

پرستار گریه میکرد ............نگاهش کردم.........اشتباه برای همه هست ..........ولی بعضی اشتباه ها.... 

مانی و محمد رسیدن ....محمد لاستیک رو عوض کرد....... 

کارش که تموم شد یه نفس بلند کشید و گفت فالوده یا بستنی؟؟؟ 

گفتم هیچکدوم بیا زودتر راه بیفتیم........... 

با ۳تا بستنی برگشت.........یکیش رو طرف من گرفت..........یه خورده نگام کرد و گفت:چته؟ 

یه نگاه به خودت کردی؟خانم دکتر مارو باش!!با این مانتو نخی رنگی رنگی و این روسری جیغ جیغی 

گفتم چقد رسمی بپوشم....میدونی که اینجور جاها میخوام راحت باشم 

گفت آخه میدونی الان بیشتر شبیه این دختر فراری ها هستی تا یه پزشک........ 

خندیدم  

سوار شدم و گفتم میشه شما یه جای امن برای این فراری پیدا کنید ..... 

گفت بعله درخدمتیم خانم ........

 

مانی تمام  صورتش رو کثیف کرده بود و بستنیش رو ریخته بود کف ماشین....................

نظرات 10 + ارسال نظر
ماشیمارو سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 10:48 ق.ظ http://mashimaro.blogsky.com/

اول؟

اوهوم

ماشیمارو سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 10:48 ق.ظ http://mashimaro.blogsky.com/

واقعا بعضی اشتباها چقد تاوان سنگینی داره

آره
میتونه یه آینده رو نابود کنه............

دایا سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 11:29 ق.ظ http://daayaa.blogfa.com

مانا از نوزاد چه خبر؟

عزیزم فعلا که خوبه
ولی چون یه دوره ای اکسیژن به مغزش نرسیده باید منتظر آینده بود متاسفانه

راستی تو خوبی گلم؟؟؟

مثل هیچکس سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 12:48 ب.ظ http://roozhayebibargi.blogfa.com

بیچاره نوزاد بیچاره پرستار بیچاره خانواده نوزاد
چی بگم؟
کی مشخص میشه که رو مغزش اثر گذاشته یا نه؟

عزیزم بیماری هست به نام سی پی یا فلج مغزی
یکی از دلایلش هم همین دوره هلیی از بدحال شدن تو نوزادان نارس هست که مغز هایپوکسی یا کمبود اکسیژن رو متحمل میشه
معمولا بعد از دوره نوزادی با تاخیر تکامل و رشد یا شلی ویا سفتی غیرطبیعی بدن خودش رو نشون میده
ایشالا که در مورد این نوزاد اینطور نیست

مانا ـ ماجراهای این روزهای من) سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 04:12 ب.ظ

اولا که شدید دلم برای اون نوزاد سوخت
بعدش احساس کردم با تمام وجود که اون موقع چه حالی داشتی
امثال مکا واقعا با لحظاتی از زندگی مردم درگیریم که اکثر ادما دوسشون ندارن
خدا بهمون ارامش و صبر بده
بیشتر به تو دوست گلم

کاملن موافقم
مرسی از بابت مهربونیت

دایا سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 09:13 ب.ظ http://daayaa.blogfa.com

مانا خوبم اما نیازمند یک مدت آرامش هستم و در جستجوی گوش شنوا

میگم گوش شنوا بخوای هستیم ها

دایا سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 09:14 ب.ظ http://daayaa.blogfa.com

و البته دستمم تو گچ هست

ای وای خدا بد نده
تصادف کردی ؟؟؟؟؟

مثل هیچکس چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 10:35 ق.ظ http://roozhayebibargi.blogfa.com

امیدوارم که اینطور نباشه.
راستی خسته نباشی مانا جان

منم امیدوارم
مرسی

ماشیمارو چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 10:39 ق.ظ http://mashimaro.blogsky.com/

خواهری نوزاده چی شد؟

از دیروز همش تو فکرشم

عزیزم تکلیف این بچه ها بعداز یک ماهگی و در سیر تکاملشون مشخص میشه

پرچانه چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 11:05 ق.ظ http://forold.blogsky.com/

تمام داستان رو ولش ولی چقدر عالی نوشتی مانا
چقدر کیف کردم از سبک نگارشت
عالی بود عالی

واقععععععععن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد