-
عمر گران میگذرد
پنجشنبه 14 آبان 1394 14:32
امروز قراربود من سرچ کنم برای کنفرانسی که هفته آینده دارم نمیدونم چطورسرازاینجادرآوردم؟؟؟؟!!!! پستهای قدیمی روخوندم باورم نمیشه سه سال و اندی گذشته باشه!!!! وقتی از اینجا رفتم برنامه ریزی میکردم برای تخصص ....... به وبلاگ دوستای قدیمی هم سر زدم و دیدم خیلی ها مثل من انگار بیخیال نوشتن شدن درهرحال عمر گران میگذرد خواهی...
-
فعلا خداحافظ
سهشنبه 17 مرداد 1391 10:55
سلام یه مدت که احتمالن طولانی هم بشه نمیام اینجا!!!!!!!!!!! ولی سعی میکنم به تموم دوستای خوبم سر بزنم پس فعلا بای بای به امید دیدار
-
بهشت هم اودکلونت رو داره بابایی؟
پنجشنبه 5 مرداد 1391 13:31
دیشب خوابت رو دیدم یعنی دیشب اومدی تو خوابم.......... اومدی پیشم.......... توی خونه باغ بودیم و تومثل همیشه خندون و تر و تمیز کلی باهات حرف زدم که انصافن خیلیهاش رو الان یادم نیست.. داشتی درختهارو اب میدادی و من نگات میکردم انگاری 5یا 6 ساله بودم دویدم و گفتم بابایی -جان بابایی -سیب گلاب میخوام.......... یه سیب از...
-
سایبری میشویم......... عزیز میشویم....فدایتان بشویم!!!!!!!!!!
پنجشنبه 22 تیر 1391 11:37
سلام اینجانب مانا اعلام میکنم در سلامت کامل به سر میبرم فقط سرم شلوغ بووووووووووود حسابی بعدش هم تازگی ها نت ادارمون به علت حملات سایبری دشمنان قطع میباشد!!!!!!!!!!!!نت خونمون هم خراب میباشد مثلا شوهرمان مهندس کامپیوتر میباشد خیر سرمان!!!!!!!!!!!!!! مرسی از همه دوستای گلم که به یادم بودن ایشالا به زودی یک آپ...
-
فرمول ریاضی فقر
شنبه 27 خرداد 1391 12:26
آخر هفته گذشته به خوندن کتاب(( خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت ))گذشت کتاب خوبی بود و ازش لذت بردم جمله هایی زیبا کم نداشت و در قالب طنز حرفهای قشنگی زده بود یکی از جمله های قشنگش به نظر من این بود: ما فقیریم........ میدونید فقر یعنی چه؟؟؟ بذارید فرمول ریاضیش رو براتون بگم: شکم خالی+ یخچال خالی = فقر...
-
روز روزمرگی
یکشنبه 21 خرداد 1391 10:37
کلید رو تو در میچرخونم و خودم رو میندازم تو خونه.......تمام تنم عرق کرده و احساس میکنم الان غش میکنم....... طبق عادت همیشگی درو پشت سرم قفل میکنم و سریع مقنعه رو از سرم میکشم بیرون و با دست دیگم کش مو رو باز میکنم.... کیف و مقنعه پرت میشن روی مبل کنار در...سریع دکمه کولر رو میزنم بدو میرم توی دستشویی و شیر آب رو تا ته...
-
قیدار
شنبه 13 خرداد 1391 09:26
از دیروز یه کتاب رو شروع کردم به اسم قیدار که نویسندش رضا امیرخانی هستش از این نویسنده ۵تا کتاب دیگه هم خوندم و از سبکش خوشم میاد ( من او ـ بیوتن ـارمیا ـنفحات نفت ـ جانستان کابلستان) قهرمان داستان تا این وسطاش که من خوندم همین قیدار خان هستش که شبیه قهرمان ذهنی هست که من از یه مرد برای خودم ساختم شاید عجیب به نظر...
-
حرف حساب
پنجشنبه 11 خرداد 1391 11:24
من: مانی تو پسر بدی هستی که مامان رو اذیت میکنی نمیذاری بره سرکار مانی:تو هم مامان بدی هستی که منو تنها میذاری میری سرکار من: من:محمد دارم باهات حرف میزنم چرا حرف من برات مهم نیست زل زدی تو تلویزیون؟؟ محمد:چرا نگات رو کتابته و داری با من حرف میزنی؟؟ من: من:مانیییییییییییی چرا این مهر منو برداشتی اینهمه زدی به دفتر...
-
سلام مانی بی طمع نیست!!
یکشنبه 7 خرداد 1391 10:37
مانی رو به مامانی:مامانی من که بزرگ بشم میبرمت شمال مامانی:الهی فدای تو نوه عزیزم بشم الهی دردت به جون من الهی......... مانی:بعدش هم با هواپیما میبرمت مشهد مامانی:الهی من فدای این محبتت بشم الهی من قربونت برم الهی......... مانی:تازشم میبرمت اصفهان باغ پرنده ها ........ مامانی:الهی من.............. مانی:تازشم...
-
هرچی که جادس رو زمین به سینه من میرسه
چهارشنبه 3 خرداد 1391 17:26
خوشبختی شاید این باشه که سرتو بذاری روی سینش و به صدای قلبش گوش بدی ....... خانم هایده هم بخونه هرچی که جادس رو زمین به سینه من میرسه ازت بپرسه سردردت بهتر شد؟؟ که یدفه مانی بپره رو کله هردوتون و بگه : دوباره منو با تام وجری خر کردین؟؟؟؟ احساس کنی مغزت متلاشی شده!!!!!!!! ولی با غش غش خنده بگی سرم خوب خوب...
-
آخر هفته با طعم عملیات احیا
سهشنبه 2 خرداد 1391 10:21
آخر هفته ها گاهی میریم ییلاق... یه منطقه خوش اب و هوایی ۴۰ کیلومتری شهر هست که یه خونه باغ اونجا داریم خیلی وقتا حوصله رفتن رو ندارم و دلم میخواد تو خونه بشینم و فقط استراحت کنم ولی به خاطر مانی و محمد نه نمیگم و میرم هفته گذشته هم ۵شنبه ظهر راه افتادیم که بریم از دیروزش به خاطر یه نوزاد تو بخش نوزادان اعصابم خراب و...
-
یه چایی با مامان و مانی
دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 17:06
خسته از یه روز پر استرس میرم خونه مامانم که مانی رو ببرم خونه مانی شروع میکنه به نق نق وبهونه گیری که من نمیام خونه و...........از من اصرار و از اون انکار که مامانم میگه خوب توهم بشین یه چایی دور هم بخوریم بعد بچه هم راضی میشه و میاد میشینم و بساط چایی و میوه و...تلویزیون رو روشن میکنم و هی شبکه هارو زیر و رو میکنم...
-
اندر مزایای سینی
یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 10:38
به نام خدا سینی خیلی چیز خوبی می باشد .ما انسان ها باید قدر سینی را بدانیم .ما هیچ وقت توجه نکردیم که سینی اصلا برای خودش روح دارد.سینی با ما حرف میزند . سینی می خواهد ما بشناسیمش و درکش کنیم. سینی انواع مختلفی دارد.از مس و استیل و نقره بگیرید تا سینی های شیشه ای و پیرکس......... قیمتهای سینی ها متفاوت میباشد از...
-
اجازه خانم مانیکوریست!!
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 11:38
چند روز قبل تشریفمان را بردیم آرایشگاه و انجا یک خانم مانیکوریست مخ مارو زدن جهت مانیکور... از فرمایشاتشان بود که آدم باید به ناخنش اهمیت بده و اصلا هیچ چیز در زندگی مهمتر از ناخن زیبا نیست و با مانیکور کل زندگی از این رو به اونرو میشه و .......... ماهم که جوگیر بعد از اتمام کار هم فرمودند: مواظب ناخنهات باش و ظرف...
-
من یه ترسو هستم
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 11:13
گاهی خسته میشم که اینقد منطقی و به قول اطرافیان با شعور!!باشم خسته میشم که همه از من میخواهند خوب درک کنم خوب بفهمم رفتار ناشایست نداشته باشم کامل باشم الگو باشم..... از بچگی همینطور بودم جمله آشنا از دهان معلم وفامیل وهمسایه و مغازه دارو...این بود که این خانوم تر از سنش هست منطقی تر از همسن و سا لاش هست وقابل اعتماده...
-
کاش بدتر بودم.......؟؟؟؟؟
دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 14:59
رنگها گاهی ادم رو متنفر میکنن از رنگین کمان.... وقتی از یکی که هیچ انتظارش رو ندارم بجای یک رنگی یا حداقل دو رنگی !!هزار رنگی میبینم .... گاهی بدم میاد از هرچی مردونگیه...... وقتی میبینم دختر خوشگل جوونی رو که با مادرش اومده اورژانس و ساق پاش با لگد شوهرش شکسته... و شوهرش رو میبینم با رگ گردن متورم و ادعای...
-
عاشقتم جهان سوم!!
یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 10:11
به سلامتی برگشتم!!!!!!! حسابی خوش گذشت شرح خلاصه ای از سفرنامه رو اینجا میذارم: روز اول ۱۳/۲/۹۱ صبح ساعت ۹ بادکتر گیتی (دوس جونی که این سفر رو پیشنهاد داد)از فلکه ۲ صادقیه رفتیم برج میلاد و جاتون خالی حسابی سر تا پاش!!!!رو بازدید کردیم ناهار رو همونجا ساندویچ خوردیم بعد هم با اتوبوس رفتیم نمایشگاه و به طور کاملن ثابت...
-
مانی انگلیش اسپیک می کند
دوشنبه 11 اردیبهشت 1391 19:41
در مسیر کلاس : مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ من:بگو گودبای مانی :اوهوم.... دم در موسسه مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ من:بگو گودبای مانی :اوهوم.... دم در کلاس مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ من:بگو گودبای مانی :اوهوم.... (اجازه نمیده از کلاس بیام...
-
به نام نمایشگاه کتاب به کام.....
دوشنبه 11 اردیبهشت 1391 17:06
خوبه یه رفیق داشته باشی رفیقت زنگ بزنه بگه : مانا پایه ای 2روز مال خودمون باشیم بریم تهران به نام نمایشگاه کتاب به کام خرید و گردش نظر رفیقت این باشه که محمد و مانی نیان خوبه محمد قبول کنه خوبه مامانت هم بگه بچه و شوهرت با من برو خوبه سریع بلیط بگیرین 3شنبه رفت وجمعه برگشت خوبه از الان کلی ذوق کنی و هی نقشه بکشی من...
-
گاهی احساس میکنم....
یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 08:40
گاهی احساس میکنم خیلی از خودم دورم گاهی یه دفه از خودم بدم میاد گاهی مثل الان که یه پیرمرد 73ساله از در اومد داخل و گفت خانم دکتر میشه یه فشار از من بگیرید و من بدون نگاه به چشماش گفتم آقا اینجا که درمانگاه یا مطب نیست...برای فشار گرفتن برید درمانگاه....... که چشمم در چشماش گره خورد و بعد نگاهم به لباس مندرسش...
-
برای حنا
سهشنبه 5 اردیبهشت 1391 11:37
.سلام رفیق قدیمی خوبی؟خوش میگذره؟ اگه از احوالت من بخوای ای میگذره... دیشب خوابتو میدیدم بازم مثل بچگیها تو کوچه باغ پشت خونه مادر بزرگم داشتیم خاله بازی میکردیم نرگس هم بود نرگسو که یادته؟همون عروسک قدبلند با مژه های مشکی برجسته همون که وقتی لالا میکرد چشمش بسته میشد و ما کلی کیف میکردیم...یادت نیومد؟؟؟بابا نرگس که...
-
اینم از شانس ما
دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 15:09
ما جماعت پزشکان عمومی یه غولی سر راهمون داریم به نام امتحان دستیاری که اگه قبول شیم میریم به سمت تخصص و اگه نه همچنان در دوران گل وبلبل عمومی که اینقد خوبه که نگوووووووو باقی میمونیم امتحان امسال ۳۱فروردین برگذار شد جدا از اینکه چقد حق و ناحق میشه و سوال لو میره و کی قبول میشه و کی پشت این از کنکور بدتر باقی...
-
چطور فهمیدم که بدقدم هستم؟؟؟
دوشنبه 28 فروردین 1391 19:43
با اینکه خیلی عامرانه هست و باورش برای خودم هم سخته امروز به این نتیجه رسیدم که متاسفانه کمی تا قسمتی زیاد !!!بدقدم میباشم.دلایل محکمه پسند هم دارم: ۱-پنج روز قبل شیفت شب بیمارستان بودم شیفت رو که از پزشک قبلی تحویل گرفتم گفت همه چیز آرومه منم داشتم تو دلم میگفتم من چقد خوشبختم که تلفن زنگ خورد و خانم پرستار عزیز...
-
هم من قبول دارم هم تو
شنبه 26 فروردین 1391 10:14
در ماشدن ماخودمان زیاد دست نداشتیم هم من قبول دارم هم تو والدینمان بریدند و دوختند هم من قبول دارم هم تو بچه بودیم واقعن برای ازدواج هم من قبول دارم هم تو فرصت انتخاب های بیشتر نداشتیم هم من قبول دارم هم تو ولی خدایی بد هم دوخت و دوز نکردندها هم من قبول دارم هم تو باهم بچگی کردنمان هم شیرین بود هم من قبول دارم هم تو...
-
آی لاو بلاگ اسکای!!!!
چهارشنبه 23 فروردین 1391 17:17
وای چقد همه جا قشنگه وای چه صفحه اصلی ای وای چه فونتی من چقد خوشحالم (بلاگفایی غیره پرست دیگران بزرگ بین وطن فروش!)